خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

شعر۳

مهمان شاهم هر شبی

1
2
3
4
5
6
7
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفابر خوان شیران یک شبی بوزینه​ای همراه شدبنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می​چکدگر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهانآن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مردنوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بدشمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز منمهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده بااستیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجاآخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطاتو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه رابسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدهاگر هست آتش ذره​ای آن ذره دارد شعله​هاهمچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا

ای طوطی عیسی نفس

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوادعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشناغم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کندغم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بمساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کنچون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلیما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیختهتا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم روداین دانه​های نازنین محبوس مانده در زمینتا کار جان چون زر شود با دلبران هم​بر شودخاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمیهین زهره را کالیوه کن زان نغمه​های جان فزابا چهره​ای چون زعفران با چشم تر آید گواکه داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدهاتا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صداارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقادردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خداهین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جداتا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سمادر گوش یک باران خوش موقوف یک باد صباپا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهرباسری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا

ای نوبهار عاشقان

1
2
3
4
5
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ماای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرسای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوشای جویبار راستی از جوی یار ماستیای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوشای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ​هاای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجاپیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفیبر سینه​ها سیناستی بر جان​هایی جان فزاماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

ای باد بی آرام ما

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
ای باد بی​آرام ما با گل بگو پیغام ماای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتریرخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بدهاکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظربا خار بودی همنشین چون عقل با جانی قریندر سر خلقان می​روی در راه پنهان می​رویای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می​پریای گل تو این​ها دیده​ای زان بر جهان خندیده​ایگل​های پار از آسمان نعره زنان در گلستانهین از ترشح زین طبق بگذر تو بی​ره چون عرقای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شمااز گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ماآهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شررهان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخنای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خوکای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جداشکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفادر دولت شکر بجه از تلخی جور فنااز گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجابر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقابستان به بستان می​روی آن جا که خیزد نقش​هاکامد پیامت زان سری پرها بنه بی​پر بیازان جامه​ها بدریده​ای ای کربز لعلین قباکای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلااز شیشه گلابگر چون روح از آن جام سمابودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلاای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن رباما را نمی​خواهد مگر خواهم شما را بی​شمابا کس نیارم گفت من آن​ها که می​گویی مرابی حرف و صوت و رنگ و بو بی​شمس کی تابد ضیا

ای عاشقان ای عاشقان

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شماگر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شودما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموختهای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه دهاین باد اندر هر سری سودای دیگر می​پزددیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کلهای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پریهر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنیعالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبانیک پاره اخضر می​شود یک پاره عبهر می​شودای طالب دیدار او بنگر در این کهسار اوای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده​ایافتاده در غرقابه​ای تا خود که داند آشنامرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوازان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزاای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصاسودای آن ساقی مرا باقی همه آن شماامروز می در می​دهد تا برکند از ما قباخوش خوش کشانم می​بری آخر نگویی تا کجاخواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فناهر دم تجلی می​رسد برمی​شکافد کوه رایک پاره گوهر می​شود یک پاره لعل و کهرباای که چه باد خورده​ای ما مست گشتیم از صداگر برده​ایم انگور تو تو برده​ای انبان ما

ای نوش کرده نیش را

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
ای نوش کرده نیش را بی​خویش کن باخویش راتشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق رابا روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خودچون جلوه مه می​کنی وز عشق آگه می​کنیدرویش را چه بود نشان جان و زبان درفشانهم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم توییتلخ از تو شیرین می​شود کفر از تو چون دین می​شودجان من و جانان من کفر من و ایمان منای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکنامروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنمامروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنمتو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستیجان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنمباخویش کن بی​خویش را چیزی بده درویش رابر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش راما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش رابا ما چه همره می​کنی چیزی بده درویش رانی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش راهم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش راخار از تو نسرین می​شود چیزی بده درویش راسلطان سلطانان من چیزی بده درویش رامنگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش رابر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش راوین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش راخود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش راتو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیااز هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شدای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستترخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدمچشم محمد با نمت واشوق گفته در غمتخورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبقای جان تو و جان​ها چو تن بی​جان چه ارزد خود بدنتا برده​ای دل را گرو شد کشت جانم در دروای تو دوا و چاره​ام نور دل صدپاره​امنشناختم قدر تو من تا چرخ می​گوید ز فنای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمتای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیامخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامینای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیایعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیاگاوی خدایی می​کند از سینه سینا بیادر گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیازان طره​ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیاای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیادل داده​ام دیر است من تا جان دهم جانا بیااول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیااندر دل بیچاره​ام چون غیر تو شد لا بیادی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیاکس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیاای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیاتبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا

شعر۲

 بگریز ای میر اجل

1
2
3
4
5
6
7
8
9
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ مااز حمله​های جند او وز زخم​های تند اواول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشیزین باده می​خواهی برو اول تنک چون شیشه شوهر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخوردبس جره​ها در جو زند بس بربط شش تو زندماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدنگر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپراسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر مازیرا نمی​دانی شدن همرنگ ما همرنگ ماسالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ مابیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ماچون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ مااز دل فراخی​ها برد دلتنگ ما دلتنگ مابس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ مابا مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ماگر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ماتا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما

 بنشسته ام من بر درت

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
بنشسته​ام من بر درت تا بوک برجوشد وفاغرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرتماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگرانعشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کندای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کلامروز ما مهمان تو مست رخ خندان توکو بام غیر بام تو کو نام غیر نام توگر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمیای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشمافغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بینآن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگورنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی​خبرجان​ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جانسیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده رهای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شدهگل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه رامقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نینی​ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمربد بی​تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه ایناین جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کنحیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنینیا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و بروباشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایماعالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقاصد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلخورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتیچون نام رویت می​برم دل می​رود والله ز جاکو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین اداای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقازیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلرباخون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفاسنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلاای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمیاز آشنایان منقطع با بحر گشته آشناالحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لابر بندگان خود را زده باری کرم باری عطاوان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیازیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوارقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشادف گفت می​زن بر رخم تا روی من یابد بهاتا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضاوالله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدایا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا

جز وی چه باشد

1
2
3
4
5
6
7
8
جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل مارقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی​چون شوماز مه ستاره می​بری تو پاره پاره می​بریدارم دلی همچون جهان تا می​کشد کوه گرانگر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شددر آسیا گندم رود کز سنبله زادست اونی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنیبا عقل خود گر جفتمی من گفتنی​ها گفتمیصد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحباصبر و قرارم برده​ای ای میزبان زودتر بیاگه شیرخواره می​بری گه می​کشانی دایه رامن که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرامن آردم گندم نیم چون آمدم در آسیازاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرازان جا به سوی مه رود نی در دکان نانباخاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا

من از کجا پند از کجا

1
2
3
4
5
6
7
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیابر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقاننانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره راای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر ناناول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نهرو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجابرخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیاآن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیادور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیاآن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیابرجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیاچون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیاور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیاتا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

شعر۱

 ای رستخیز ناگهان

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی​منتهاامروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدیخورشید را حاجب تویی اومید را واجب توییدر سینه​ها برخاسته اندیشه را آراستهای روح بخش بی​بدل وی لذت علم و عملما زان دغل کژبین شده با بی​گنه در کین شدهاین سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل راتدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنیمی​مال پنهان گوش جان می​نه بهانه بر کسانخامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علمای آتشی افروخته در بیشه اندیشه​هابر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدامطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتداهم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده رواباقی بهانه​ست و دغل کاین علت آمد وان دواگه مست حورالعین شده گه مست نان و شورباکز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجراو اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یریجان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیاکاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

 ای دل چه اندیشیده ای

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
ای دل چه اندیشیده​ای در عذر آن تقصیرهازان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کمزین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بدچندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شوداز بد پشیمان می​شوی الله گویان می​شویاز جرم ترسان می​شوی وز چاره پرسان می​شویگر چشم تو بربست او چون مهره​ای در دست اوگاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زناین سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشانچندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبانبانک شعیب و ناله​اش وان اشک همچون ژاله​اشگر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمتگفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیانگر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترمجنت مرا بی​روی او هم دوزخست و هم عدوگفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصریگفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفتور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندناندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خودچون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بدروزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهیگفتا که من خربنده​ام پس بایزیدش گفت روزان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفازان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطازان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطاچندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیاآن دم تو را او می​کشد تا وارهاند مر تو راآن لحظه ترساننده را با خود نمی​بینی چراگاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هواگاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفییا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب​هاکز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صداچون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندافردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعاگر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقامن در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرامن سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقاکه چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکاهر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمیتا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست رایار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیاما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لاپس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغایا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

 ای یوسف خوش نام ما

1
2
3
4
5
ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ماای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ماای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ماای یار ما عیار ما دام دل خمار مادر گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دلای درشکسته جام ما ای بردریده دام ماجوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ماآتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ماپا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ماوز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

 آن شکل بین وان شیوه را

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پااز سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمنای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمدهدر آتش و در سوز من شب می​برم تا روز منبر گرد ماهش می​تنم بی​لب سلامش می​کنمگلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمیآیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت بروگشته خیال همنشین با عاشقان آتشینای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شددل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی اوای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسیای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تودیگر نخواهم زد نفس این بیت را می​گوی و بسآن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبااز شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبابر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتیای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحیخود را زمین برمی​زنم زان پیش کو گوید صلاهم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفاخدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیاغایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ماخوابت که می​بندد چنین اندر صباح و در مساوان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرامن دوش نام دیگرت کردم که درد بی​دواگندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیابگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا

حافظ۱۰

451
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
آنکس که اوفتاد خدایش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به در بری
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی است
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و تخت
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
452
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری
می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
ز من به حضرت آصف که می‌برد پیغام
که یاد گیرد و مصرع ز من به نظم دری
بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری
به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آیند
صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی بصری
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری
بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن
وزین معامله غافل مشو که حیف خوری
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذ بالله اگر ره به مقصدی نبری
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اَری اُسامِرَ لیلای لِیله القَمرِ
453
ای که دائم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
روی زرد است و آه درد آلود
عاشقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می طلب که مخموری
454
ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زر اندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل ار این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بدروزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عیب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنی تر می‌رسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
455
عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی
چه شِکَرهاست در این شهر که قانع شده‌اند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک آت به شهاب قبسِ
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی
456
نو بهار است در آن کوش که خوش دل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهی است پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
457
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مراد بخش دل بی قرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوگوار من باشی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهوی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
458
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره برون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کِی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگر خون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعرا نیست
هیچ خوش دل نپسندد که تو محزون باشی
459
زین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی
اشک حرم نشین نهان خانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار می‌کشی
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می‌کشی
گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت این بار می‌کشی
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
وه زین کمان که بر من بیمار می‌کشی
باز آ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند
ای تازه گل که دامن از این خار می‌کشی
حافظ دگر چه می‌طلبی از نعیم دهر
می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی
460
سُلَیمی مُنذ حَلّت بالعراقِ
اُلاقی من نواها من الاقی
الا ای ساروان منزل دوست
الی رکبانکم طال اشتیاقی
خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
ربیع العمر فی مرعی حماکم
حماک الله یا عهد التلاقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کأس دهاقِ
جوانی باز می‌آرد به یادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی
می باقی بده تا مست و خوش دل
به یاران برفشانم عمر باقی
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعساً لایام الفراقِ
دموعی بعدکم لا تحقروها
فکم بحر عمیق من سواقی
دمی با نیکخواهان متفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسی صوت عراقی
عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی
مسیحای مجرد را برازد
که با خورشید سازد هم وثاقی
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی
461
کتبت قصه شوقی و مد معی باکی (؟)
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
بسا که گفته‌ام از شوق با دو دیده خود
ایا منازل سلمی فأین سلماک (؟)
عجیب واقعه‌ای و غریب حادثه‌ای
انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی (؟)
که را رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
ز خاک پای تو داد آبروی لاله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی
صبا عبیر فشان گشت ساقیا برخیز
و هات شمسته کرم مطیب زاکی (؟)
دع التکاسل تغنم فقد جری مثل (؟)
که زاد رهروان چستی است و چالاکی
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
اری مآثر محیای من محیاک (؟)
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدایی ورای ادراکی
462
یا مبسما یحاکی درجا من اللآلی (؟)
یارب چه در خور آمد گردش خط هلالی
حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی
می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی
ساقی بیار جامی وز خلوتم برون کش
تا در به در بگردم قلاش و لاابالی
از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی
صافی است جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلال (؟)
الملک قد تباهی من جده و جده
یارب که جاودان باد این قدر و این معالی
مسند فروز دولت کان شکوه و شوکت
برهان ملک و ملت بونصربوالمعالی
463
سلام الله ما کرّا اللیالی
وَ جاوَبتِ المثانی و المثالی
علی وادی الاراک و من علیها
و دار باللوی فوق الرمالِ
دعاگوی غریبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی
به هر منزل که رو آرد خدا را
نگه دارش به لطف لایزالی
منال ای دل که در زنجیر زلفش
همه جمعیت است آشفته حالی
ز خطت صد جمال دیگر افزود
که عمرت باد صد سال جلالی
تو می‌باید که باشی ورنه سهل است
زیان مایه جاهی و مالی
بر آن نقاش قدرت آفرین باد
که گرد مه کشد خط هلالی
فحبّک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حالی
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی
کجا یابم وصال چون تو شاهی
من بد نام رند لاابالی
خدا داند که حافظ را غرض چیست
و علم لله حبسی من سؤالی
464
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
واندم که با تو باشم یک لحظه هست سالی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
کز خواب می‌نبیند چشمم به جز خیالی
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
465
رفتم به باغ صبح دمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
واندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
می‌کردم اندر آن گل و بلبل تأملی
گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
آن را تفضلی نه و این را تبدلی
چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب
گشتم چنان که هیچ نماندم تحملی
بس گل شکفته می‌شود این باغ را ولی
کس بی بلای خار نچیدست از او گلی
حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ
دارد هزار عیب و ندارد تفضلی
466
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پر آب اولی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
467
زان می عشق کزو پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشاد قدی ساعد سیم اندامی
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده است به هر مجلس وعظی دامی
گله از زاهد بد خو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد از پیش افتد شامی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز درد آشامی
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خود کامی
468
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شده‌ام خراب و بد نام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیکنامی
تو که کیمیا فروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه پیامی نه به خامه سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی
469
اتت روائح رند الحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
بسان باده صافی در آبگینه شامی
اذا تغروغن ذی الاراک طائر خیر
فلا تفرو عن روضها انین حمامی
بسی نماند که روز فراق یار سرآید
رأیت من هضبات الحمی قباب خیامِ
خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقامِ
بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیده‌ام به تمامی
و ان دعیت بخلد و صرت ناقص عهد
فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
چو سلک دُرّ خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی
470
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغست از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی
471
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی
بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‌هاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
حدیث چون و چرا دردسر دهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
دلم گرفته ز سالوس و طبل زیر گلیم
بر آنکه بر در میخانه برکشم علمی
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
دوام عیش و تنعم به شیوه عشق است
اگر معاشر مائی بنوش نیش غمی
نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست
به کشته‌زار جگرتشنگان نداد نمی
چرا به یک نی قندش نمی‌خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
472
احمد الله علی معدله السلطان (؟)
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
خان بن خان شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی
دیده نا دیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
جندا دجله بغداد و می ریحانی (؟)
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
473
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دمست تا دانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
باغبان چو من زینجا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کاورد پشیمانی
محتسب نمی‌داند اینقدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
با دعای شبخیزان ای شکر دهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
پند عاشقان بشنو وز در طرب بازآ
کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نا محرم حال درد پنهانی
میروی و مژگانت خون خلق می‌ریزد
تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگیندل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
474
هوا خواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
بیفشان زلف و صوفی را به پا بازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسان
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یارب غم از باد پریشانی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن بگردانی
475
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرین‌تر از آنی به شکر خنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیدست بدین سخت کمانی
چون اشک بیاندازیش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی
476
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روحفزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقه‌ای است نگارا در آن میان که تو دانی
یکی است ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
477
دو یار زیرک و از باده کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی‌ام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
ز تند باد حوادث نمی‌توان دیدن
درین چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه جام نقش‌بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب ز منی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد درین بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
478
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم و نی
چون ز جام بی خودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تر دامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوی بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
479
صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاری است کردنی
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
ساقی به بی نیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی
480
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی
دردمندان بلا زهد هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
دیده ما که به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آنها نکنی
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آنجا نکنی
481
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخر الامر گل کوزه‌گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمئی چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
کار خود گر به کرم باز گذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پر سمن و سوسن آزاده کنی
482
ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی
چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی
این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی
ترسم کزین چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی
در آستین جان تو صد نافه مُدْرَج است
وان را فدای طره یاری نمی‌کنی
ساغر لطیف و دلکش می‌افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی
483
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
مروت گر چه نامی بی نشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کند بر خوشه چینی
نمی‌بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی بر کند خلوت نشینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
اگر چه رسم خوبان تند خوئی است
چه باشد گر بسازد با غمینی
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش بینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
484
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی
ادب و شرمْ تو را خسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهراً مصلحت وقت در آن می‌بینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی
شیشه‌بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی
سخنی بی غرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی
485
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
شکر آن را که دگر بار رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
486
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزلهای پهلوی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست می‌روی
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من به جز از کشته ندروی
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کاشفته گشت طره دستار مولوی
487
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره  بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آنگه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
به الله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یکدم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
488
سحرم هاتف می‌خانه به دولت خواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سِرّ دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
بر در می‌کده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
خشتْ زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
سر ما و در می‌خانه که طرف بامش
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مسند تورانشاهی
حافظِ خامْ طمعْ شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین می‌خواهی
489
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
کلک تو خوش نویسد در شأن یار و اغیار
تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت
وی دولت تو ایمن از وصمت تباهی
ساقی بیار آبی از چشمه خرابات
تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی
عمریست پادشاها کز می تهی است جامم
اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
گر پرتوی ز تیغت برکان و معدن افتد
یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
جاییکه برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی
حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام
رنجش ز بخت منما باز آ به عذر خواهی
490
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهی است غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی
کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم‌آرایی
نرگس از لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در می‌کده‌ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردایی
491
به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبز خطی نقش بسته‌ام جایی
امید هست که منشور عشق بازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که که را می‌کند تماشایی
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که می‌رویم به داغ بلند بالایی
زمام دل به کسی داده‌ام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
فراغ و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
دُرَرْ ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
492
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد می‌برد شیوه بی وفایی
دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
می صوفی افکن کجا می‌فروشند
که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشاهی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
493
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا اینجا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفرست در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
494
ای دل گر از آن چاه زنخدان بدر آیی
هر جا که روی زور پشیمان بدر آیی
هشدار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان بدر آیی
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان بدر آیی
جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان بدر آیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان بدر آیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقتست که همچون مه تابان بدر آیی
بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان بدر آیی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مهرو
باز آید و از کلبه احزان بدر آیی
495
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی
امروز که بازارت پر جوش خریدار است
دریاب و ببر گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در گذر بادست
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نوا سازی حافظ به غزلگویی

حافظ۹

401
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم ازو یا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز می‌ماند ز من
گر چو شمعم پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید
گو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من
402
نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین
حلقه زلفش تماشا خانه باد صباست
جان صد صاحبدل آنجا بسته یک مو ببین
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامت گو خدا را رو مبین آن رو ببین
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هوا داران رهرو حیله هندو ببین
اینکه من در جستجوی او ز خود فارغ شدم
کس ندیدست و نبیند مثلش از هر سو ببین
حافظ ار در گوشه محراب می‌نالد رواست
ای نصیحت گو خدا را آن خم ابرو ببین
از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین
403
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین
به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند
دماغ و کبر گدایان و خوشه‌چینان بین
بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند
نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین
اسیر عشق شدن چاره خلاص من است
ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاک‌دینان بین
404
می فکن بر صف رندان نظری بهتر از این
بر در میکده می‌کن گذری بهتر از این
در حق من لبت این لطف که می‌فرماید
سخت خوبست ولیکن قدری بهتر از این
آنکه فکرش گره از کار جهان بگشاید
گو در این کار بفرما نظری بهتر از این
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خاوجه عاقل هنری بهتر از این
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این
من چو گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگوید دگری بهتر از این
کلک حافظ شکرین میوه نباتیست بچین
که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این
405
به جان پیر خرابات وحق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
بهشت اگر چه نه جای گناه کاران است
بیار باده که مستظهرم به همت او
چراغ صاعقه آن شهاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او
بر آستانه می خانه گر سری بینی
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
نوید داد که عام است فیض رحمت او
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
406
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو
عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو
مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کانجا هزار نافه مشکین به نیم جو
تخم وفا و مهر در این کهنه کشته زار
آنگه عیان شود که بود موسم درو
ساقی بیار باده که رمزی بگویمت
از سیر اختران کهن سیر و ماه نو
شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان
از افسر سیامک و ترک کلاه زو
حافظ جناب پیر مغان مأمن وفاست
درس حدیث عشق برو خوان وزو شنو
407
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
تکیه بر اختر شب دزد مکن کین عیار
تاج کاووس و ببرد و کمر کیخسرو
گشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذرانست نصیحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
408
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو
صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود
کاین گوشه نیست در خور خیل خیال تو
در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
یارب مباد تا به قیامت زوال تو
مطبوع تر ز نقش تو صورت نبست باز
طغرانویس ابروی مشکین مثال تو
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه‌ای
کاشفته گفت باد صبا شرح حال تو
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو
تا پیش بخت باز روم تهنیت کنان
کو مژده‌ای ز مقدم عید وصال تو
این نقطه سیاه که آمد مدار نور
عکسی است در حدیقه بینش ز خال تو
در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم
شرح نیازمندی خود یا ملال تو
حافظ در این کمند سر سرکشان بسی است
سودای کج مپز که نباشد مجال تو
409
ای خون بهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو
نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام
ای من فدای شیوه چشم سیاه تو
خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال
از دل نیایدش که نویسد گناه تو
آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی
زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو
با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو
حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
410
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو
جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایه اندازد همای چتر گردونسای تو
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو
آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای تو
گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می‌کند
بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو
411
تاب بنفشه می‌دهد طره مشکسای تو
پرده غنچه می‌درد خنده دل گشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو
خرقه زهد و جام می گر چه نه در خور همند
این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پر هوس شود خاک در سرای تو
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو
412
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش رویست و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغامست و حاجب در میان ابرو
روان گوشه‌گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را اینچنین چشم است و آن را آنچنان ابرو
تو کافر دل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
413
خط عذار یار که بگرفت ماه از او
خوش حلقه‌ای است لیک بدر نیست راه از او
ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آنجا بمال چهره و حاجت بخواه از او
ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار
کایینه‌ای است جام جهان بین که آه از او
کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه از او
سلطان غم هر چه تواند بگو بکن
من بُرده‌ام به باده فروشان پناه از او
ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او
آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او
حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه این بزمگاه از او
آیا در این خیال که دارد گدای شهر
روزی بود که یاد کند پادشاه از او
414
گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت اختیار کو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
415
ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو
بر هم چو می‌زد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت بهر خدا بگو
هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو
آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو
گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو
هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو
بر این فقیرنامة آن محتشم بخوان
با این گدا حکایت آن پادشا بگو
جانها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو
جانپرور است قصه ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو
حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو
416
خنک نسیم معنبر شمامه دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه
دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه
بیا و شخص نزارم غرق خون دل است
هلال رازْ کنار افق کنید نگاه
منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گناه
ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر
سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه
به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه
مده به خاطر نازک ملالت از من زود
که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله
417
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زرکش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
وز فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
418
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
آیین تقوی ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه
من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه
419
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی می‌گفت چشم کس ندیدست
ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
420
ناگهان پرده درانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
ایچنین با همه درساخته‌ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای
قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت کمر سر میان
وز میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه
421
در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پیر و صلائی به شیخ و شاب زده
سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده
شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شکسته کسمه و برگ گل گلاب زده
گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده
ز شور و عربده شاهدان شیرین کار
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده
سلام و کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای
ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده
فلک جبینه کش شاه نصرت الدین است
بیا ببین ملکش دست در رکاب زده
خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده
422
ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای
آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده باز آمده‌ای
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای
زهد من با چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده است
مگر از مذهب این طایفه باز آمده‌ای
423
دوش رفتم به در می‌کده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده
شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
آشنایان ره عشق درین بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
424
از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای
آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان دریده‌ای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیده‌ای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده‌ای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای
425
دامن کشان همی شد در شرب زر کشیده
صد ماه‌رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دل فریبت
روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده
426
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رأیت دهرا من هجرک القیامه (؟)
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه (؟)
هر چند کازمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه (؟)
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه (؟)
گفتم ملالت آید گر گرد دوست گردم
والله ما راینا حبا بلا ملامه (؟)
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه (؟)
427
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروانه
خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت پروانه
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به غیر خال سیاهش که دید به دانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای میخانه
428
سحرگاهی که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوه‌ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
نبندی زان میان طرفی کرم وار
اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیدا کرانه
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
429
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی
بگذر ز کبر و ناز که دیدست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی
خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نو بهار
کاشفتگی مبادت از آشوب باد دی
بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مه‌روی و جام می
باد صبا ز عهد صبی یاد می‌دهد
جان‌داروئی که غم ببرد درده ای صُبی
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش به زیر پی
درده به یاد حاتم طی جام یک منی
تا نامة سیاه بخیلان کنیم طی
زان می که دادْ حسن و لطافت به ارغنون
بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی
حافظ حدیث سحرْ فریب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
430
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخر الدواه الکی
ذخیره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هو هو
منه ز دست پیاله چه می‌کنی هی هی
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
زمانه هیچ نبخشد که باز نستاند
مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
نوشته‌اند بر ایوان جنه المأوی
که هر که عشوه دنیا خرید وای به وی
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی
بَخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی
431
لبش می‌بوسم و درمی‌کشم می
به آب زندگانی برده‌ام پی
نه رازش می‌توانم گفت با کس
نه کس را می‌توانم دید با وی
لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام
رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی
بده جام می و از جم مکن یاد
که می‌داند که جم کی بود و کی کی
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی
گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می
نجوید جان از آن قالب جدائی
که باشد خون جامش در رگ و پی
زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی‌زبانان بشنو از نی
432
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر من از جوابی
حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
433
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کی خسرو طلب کافراسیاب انداختی
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
خواب بیداران ببستی وانگه از نقش خیال
تهمتی بر شبروان خیل خواب انداختی
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه‌گاه
وز حیا حور و پری را در حجاب انداختی
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
وز برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
داور دارا شکوه ای آنکه تاج آفتاب
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
نصره الدین شاه یحیی آنکه خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
434
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری نشان دولت چالاکی است و چستی
تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی دراز دستی
435
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو گوید با ما رموز مستی
آنروز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد ما را
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
436
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی
هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی
آمرزش نقد است کسی را که در این جا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی
در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی
تا کی غم دنیای دنی این دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی
437
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
شرح جمال حور ز رویت روایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفه‌ای
آب خضر ز نوش لبانت کنایتی
هر پاره از دل من وز غصه قصه‌ای
هر سطری از خصال تو وز رحمت آیتی
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
این آتش درون بکند هم سرایتی
در آتش ار خیال رخش دست می‌دهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنایتی
438
سبت سلمی بصد غیها فؤادی (؟)
و روحی کل یوم لی ینادی (؟)
نگارا بر من بی دل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی (؟)
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العابد (؟)
امن انکرتنی عن عشق سلمی
تز اول آن روی نهکو بوادی (؟)
که همچون مت ببوتن دل وای ره (؟)
غریق العشق فی البحر الوداد (؟)
به پی ما چان غرامت بسپریمن (؟)
غرت یک وی روشتی از امادی (؟)
غم این دل بواتت خورد ناچار (؟)
و غرنه اوبنی آپخت نشادی (؟)
دل حافظ شد اندر چین زلفت
بلیل مظلم والله هادی (؟)
439
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی
تعبیر رفت یار سفر کرده می‌رسد
ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی
خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویش
تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی
کی یافتی رقیب تو چندین محال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی
آن کو تو را به سنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی
440
سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شد به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقدیر است شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی
همایی چون تو عالیقدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
441
چه بودی ار دل یار ما مهربان بودی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
برات خوش دلی ما چه کم شدی یارب
گرش نشان امان از بد زمان بودی
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
اگر نه دایره عشق راه بر بستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی
442
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
اگر حیات گرانمایه جاودان بودی
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
به خواب نیز نمی‌بینمش چه جای وصال
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
اگر دلم نشدی پای بند طره او
کی‌اش قرار در این تیره خاکدان بودی
به رخ چو مهر فلک بی نظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
443
چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری
ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بیماری
مرو چو بخت من ای چشم مست یار بخواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری
سرم برفت و زمانی به سر برفت این کار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری
444
شهریست پر ظریفان وز هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری
چشم فلک نبیند زین طرفه تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری
چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسی است یا کناری
می بی غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری
در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
چون این گره گشایم وین راز را چون نمایم
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در اینچنین دیاری
445
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
بخواه جان و دل بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میان داری
بیاض روی تو را نیست نقش در خور از آنک
سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری
بنوش می که سبک روحی و لطیف مدام
علی الخصوص در آن دم که سر گران داری
مکن عتاب از این بیش و جور بر دل ما
مکن هر آنچه توانی که جای آن داری
به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاست
به قصد جان من خسته در کمان داری
بکش جفای رقیبان مدام و جور حسود
که سهل باشد اگر یار مهربان داری
به وصل دوست گرت دست می‌دهد یک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری
چو گل به دامن از این باغ می‌بری حافظ
چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری
446
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز این قدر که رقیبان تند خو داری
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است این که در سبو داری
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فرو داری
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
تو را رسد که غلامان ماهرو داری
قبای حسن فروشی تو را برازد و بس
که همچو گل همه آیین رنگ و بو داری
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر میل جستجو داری
447
بیا با ما مورز این کینه داری
که حق صحبت دیرینه داری
نصیحت گوش کن کین دُر بسی به
از آن گوهر که در گنجینه داری
بد رندان مگو ای شیخ و هشدار
که با حکم خدایی کینه داری
نمی‌ترسی ز آه آتشینم
تو دانی خرقه پشمینه داری
به فریاد خمار مفلسان رس
خدا را گر می دوشینه داری
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری
448
ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن یار سفر کرده پیامی داری
خال سر سبز تو خوش دانه عیشی است ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری
بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم
بشنو ای خواجه اگر زانکه مشامی داری
چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود
می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری
نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود
تویی امروز درین شهر که نامی داری
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری
449
ای که مهجوری عشاق روا می‌داری
عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری
تشنة بادیه راهم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا می‌داری
دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهش که مرا می‌داری
ساغر ما که حریفان دگر می‌نوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا می‌داری
ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست
عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری
حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا می‌داری
450
روزگاریست که ما را نگران می‌داری
مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری
گوشه چشم رضایی به منت باز نشد
اینچنین عزت صاحبنظران می‌داری
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پر هنران می‌داری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می‌داری
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بی خبران می‌داری
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه‌گران می‌داری
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران می‌داری
کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
این طمعها که تو از سیمبران می‌داری
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران می‌داری