ازپسرک فال فروش سر چارراه پرسیدن:چه میکنی گفت:به کسانی که در امروز خود مانده اند فردا را می فروشم.!
وپسرک خورشید را در دفتر نقاشی خود سیاه می کشید ازاوپرسیدن:چرا خورشید را سیاه می کشی گفت:تا پدر کارگرم زیر آفتاب نسوزد.!
وپسرک امروز، سر چارراه گل می فروخت ازاو پرسیدن: تو این دود و دم خفه نمی شی پسرک گفت:ولی من تو این دود و دم هم بوی گلامو میشنوم آ، تو رو خدا یکی بخرین.!
تو یه روز بارونی پسرک از چارراه رد می شد که برق زد وسط چارراه وایستاد وبه آسمون نگاه کرد ولبخندی زد راننده بهش گفت:برو پسر چرا داری می خندی؟ گفت:هیچی فقط می خوام وقتی خدا عکسمو به مامانم نشون می ده خوشتیپ باشم.!
:)